دو سه هفته ی قبل من کلاً تصمیمم (ممممممم) رو گرفتم و به خودم گفتم وقتی با کلی مدرک تو کلاس به این آقایی که بهش میگن "استاد" ثابت میکنی ADHD یا بیش فعالی یه "برچسب" ساختگیه و خود Leon Eisenberg تو مصاحبش با اشپیگل آلمان و تقریباً هفت ماه قبل مرگش میگه که این بیش فعالی یه بیماری "ساختگیه" و اون آقا دست و پا میزنه و زیر بار نمیره چیکار باید کرد؟ شما "استاد" دانشگاه شهین زرشکی تو افغانستان و شاگرداتون چنتا کودک رو با این برچسب نابود کردین؟ چنتا خانواده رو تا دم طلاق بردین؟ چنتا خانواده رو تو اضطراب و استرس انداختین؟ بله این چیزیه که شما از کودکیتون(!!!) تو این دانشگاه بارها و بارها مثل یه MP3 بیست سال برای دانشجوهاتون گفتین. ولی امثال شماها که چیزی غیر از این دری وری ها بلد نیستین به ملت تحویل بدین و نمی تونین از حرفاتون دفاع کنید، چرا باید زندگی کودکان بی دفاع رو نابود کنید؟ شما انسانید؟ واقعاً انسانید؟ شما بعد این همه سال(شاید 30 سال) نفهمیدین که این کفتارهای ایلومیناتی چطور "رفتار طبیعی" یه کودک رو یه برچسب بیماری بهش زدن و بعد از طریق کفتارهای دیگشون تو دانشگاه های مختلف دنیا با عنوان "علم" تو حلق مردم دنیا فرو کردن؟ اوکی نفهمیدین. حالا که من بهتون ثابت کردم این همه سال اشتباه می کردین زیر بار نمیرین؟ خود طرف دم مرگ میگه ما این همه سال یه "fabricated disease" رو به شما مردم دنیا قالب کردیم. دیگه چی باید بگه؟ چی باید بگه شماها بفهمین حرفاتون اشتباس؟ شما حتی سر کلاس با دست پاچگی نمیدونستی ADD مخفف چیه و من با احترام اشتباهتون رو تصحیح کردم. غیر از اینه؟! مرد باش. آزاده باش. اینه انسان بودن؟! دیگه کلاً این "خراب شده" ای که اسمش رو گذاشتن "دانشکده" رو گذاشتم کنار و دو سه هفته نرفتم سر کلاس. در کمال تعجب یکی از اساتید (که من جلسه اول بهش گله کردم که آخه استاد من صبح که از درب استخر میام تو دانشگاه و اون همه آدم رو جلوی دادگاه خانواده می بینم خیلی برام سخته بشینم ... بخونم) بزرگواری کرد و منو شرمنده کرد و بهم زنگ زد و گفت چرا نمیای سر کلاس؟ حقیقتش من خیلی شرمنده شدم و تو دلم خیلی تحسینش کردم که چه آدم با شخصیت و شجاعیه. بهش گفتم که من هفته ی بعد یک شنبه که کلاس داریم با شما میام خدمتتون. امروز رفتم برا خداحافظی. خیلی دوست داشتم جلوی همه بهش چیزی بگم و البته گفتم! تا اومدیم تو کلاس جلوی همه ی دانشجوهاش رو کردم به استاد و گفتم استاد چون شما بزرگواری کردین و منو شرمنده کردین اومدم بگم که تنها استادی که من "صاف تو روش ایستادم و اون خودشو خیس نکرد" شما هستین. بعد خداحافظی کردم و اومدم بیرون. همین طور که از پله ها میومدم پایین گفتم یه سر برم دانشکده ی برق یا کامپیوتر بشینم سر یکی از کلاس های ارشد تا کمی فکرم آروم بشه. (خخخ) خلاصه کمی پیاده روی و رسیدم به دانشکده ی برق و مهندسی کامپیوتر. یه چرخی تو همکف زدم و عین گربه دنبال گوشت می گشتم. گوشت یعنی کلاسی که استادی مشغول تدریس باشه و "در کلاس باز باشه!". کنج یه راهرو یه کلاسی بود که استادش در مورد نیروگاه و start up cost نیروگاه و از این چیزا حرف میزد. من کنار در ایستاده بودم و قایمکی گوش می دادم. یکمی گوش دادم دیدم نه این خیلی به مود من نمی سازه. من در حد "کیلو واتم" نه در حد "مگا وات". یه چند قدمی رفتم جلو تر دیدم که یه کلاسی هست خوراک خودم. کوچیک، دنج، کم تعداد که معلوم بود ارشد بودن و اینکه از همه مهم تر "در کلاس باز بود!". روبروی در تکیه دادم جوری که با زاویه کمی می تونستم تخته رو ببینم و بشنوم استاد چی درس میده. یه درسی در مورد گراف ها بود. نمی دونم اسمش چی بود. گفتم آخ جووون! تو این کلاس با زبون "آدمیزاد" حرف میزنن. کسی نمی تونه دری وری بگه بعد "فرار کنه". دوست داشتم درسشونو. بعد یه بیست دقیقه نیم ساعت گوش وایسادم رفتم و بعدش از استاد کلاس اوکی گرفتم که از هفته ی بعد یک شنبه ها بیام سر کلاسش! جالبه که ملت تو راهرو از کنار من که رد میشدن آنچنان منو غرق کلاس می دیدن که بر می گشتن و توی کلاس رو نگاه می کردن و از خودشون می پرسیدن که چرا این پسره این جور عین "امیر کبیر" پشت در وایساده درس گوش میده! میدونی استاد دکتر من نمی تونم بشینم تو اون دانشکده ی "مرگ و نا امیدی" وقتی که می دونم با کلی تکنیک ساده و دانش روز میشه بی شمار کودک و خانواده و ازدواج رو به خوشبختی برگردوند. وقتی تو دانشکده ی مهندسی کامپیوتر که وطن منه می شینم دیگه حرص نمی خورم. به خودم میگم اینا کارشون مهندسیه و همینم دارن انجام میدن. ولی وقتی سر کلاس های شما می شینم می بینم که شما "وظیفتون" اینه که با امکاناتی که این "مردم" بهتون دادن "دردشون" رو دوا کنید و شما جاش "خاله بازی" می کنید. چطور از در دانشگاه شهین زرشکی افغانستان بیام تو وقتی صاف جلوی در، این همه آدم جلوی دادگاه خانواده ایستادن؟ این همه کودک بیگناه که تو سن خیلی کم از حضور مستمر مادر یا پدرشون محروم میشن رو کسی نیست ببینه؟ میفهمی استاد که اضطراب یه کودک یعنی چی؟ میفهمی چقدر دردناکه؟ من نمی تونم تحمل کنم. وقتی رفتم آموزش سوال کنم که "علم بهتره یا ثروت" ببخشید یعنی "انصراف بدم یا اخراج بشم" اون خانومی که اونجا بود بهم گفت که فکر کردی جای دیگه بری با اینجا فرق داره؟ می خواستم بگم این چه حرفیه آخه. نباید یکی به اینا بگه "با پول این مردم تو این دانشگاه ها خاله بازی نکنید؟". گیرم من رفتم دانشگاه تهران یا علامه و دیدم نکه وضع بهتر نیست بلکه هزار برابر هم بدتره. که چی؟ بازم تلاش میکنم کمکی کرده باشم. تازه خیالم راحت میشه که همه جا همینه و با قدرت و انگیزه ی چند برابر باید جنگید. من اعتراضی کردم که شاید "یک نفر" بیدار شه. من جوری سر کلاس پنبه ی اینا رو زدم که اگه بار دیگه یه "مهندس" بیاد سر کلاساشون مواظب باشن بر باد نرن! چون من عین خیالم نبود که شما منو هل میدین یا سر میدین یا میندازین با اخراج می کنین یا بمباران می کنین یا گلباران می کنین یا به عنوان نابغه ی قرن انتخابم می کنید. داری منو استاد؟ ما رو خدا آزاد آفریده ولی خودمون وابسته ی یه مشت اسم و رسم آشغال می شیم. اینو یادت نره. با شور زندگی کن.