امروز تو مترو یه صحنه ی تکراری دیدم. یه خانم پیر از بس که از "پله برقی" میترسید ترجیح میداد که از پله ها با بدبختی بره پایین ولی از پله برقی که مثل هلو آدم رو قورت میده استفاده نکنه. یه خانمی همراهش بود که هرچی اصرار میکرد فایده نداشت. خلاصه من با پله برقی اومدم پایین (اعتراف میکنم که خیلی نترسیدم) و بعد چند ثانیه صدای جیغ جیغ اون خانم پیر میومد که به زور انگار با پله برقی میاوردنش پایین. قبلاً چندین بار این صحنه رو دیده بودم ولی این بار "حس تونی رابینزیم" زده بود بالا و یه لحظه رفتم تو فکر که چنتا از این پله برقی ها تو فکرمون هست و ما هر روز که سر کار میریم و یا تو زندگی روزمره تو برخورد با دیگران هی از ترس "پله برقی" یا به عبارتی "لولو برقی" کلی به جون کندن میوفتیم ولی کار درست رو که بسیار بسیار بسیار یار یار یار یار آسون تره انجام نمیدیم. یعنی مثلاً کسی رو دوست داری یکبار خودتو جمع کن بگو دوست دارم و بعد پاش وایسا. کارت رو دوست نداری یکبار بگو دوست ندارم و انقدر تلاش کن تا کاری رو انجام بدی که هر روز نگی کاش مرده بودم و از خواب بیدار نمیشدم. من به خودم از این به بعد میگم وای به روزت اگه از ترس "لولو برقی" دائم کاری که برای خودت و نزدیکانت بی نظیره انجام ندی. البته شما بی خیال شو و همینطوری با قدرت و اعتماد به نفس برو جلو. اصلاً یه لحظه تغییر نکن. همین درسته.