بله واقعاً. شاید از هر یک میلیون انسانی که دو پا داره یکی اینجوری نباشه. تو "سه پا داران" و "چهار پا داران" دیده نشده. "دو پا داران" از وقتی به دنیا میان و رشد میکنن، خانواده و مدرسه با تلاشی صمیمانه و بی وقفه زندانیییی رو دور "دو پا دار" بیچاره میکشن که با بمب اتم هم خراب نمیشه. نَم نمیکشه. نمیپوسه. صاحبخونه جوابش نمیکنه و کسی نمیتونه واردش بشه. فقط کسی میتونه اَزش خارج بشه. اسمش اینه comfort zone. ما که از بیرون به این قضیه نگاه میکنیم یه زندان "فوق خر تخیلی" میبینم که طرف وسطش روی یه صندلی راه راه زرد و قرمز نشسته. خود "دو پا دار" چه جور میبینه؟ اینجوری که 99 درصد مواقع: همیشه از یه داروخونه دارو میخره. هزار سال هم بگذرده این کارو ادامه میده و از جای دیگه نمیخره. اگه نداشه باشه میره تو استرس. همیشه از یه جا لباس میخره. هزار سال هم بگذرده این کارو ادامه میده و از جای دیگه نمیخره. اگه اون لباس تموم شده باشه میره تو استرس. همیشه یه جور بیسکوییت میخوره. هزار سال هم بگذره این کارو ادامه میده و نوع دیگه ای نمیخره یا اگه بخره میره تو استرس. اگه اون نوع بیسکوییتش تموم شده باشه میره تو استرس. همیشه یه جور کفش و لباس میپوشه. فقط رنگاش عوض میشه. اگه خدای نکرده خدای نکرده تیپش عوض بشه همش احساس میکنه یه چیزی مشکل داره یا فکر میکنه چقدر خز شده تا اینکه برگرده به تیپ قبلیش. همیشه تو پیاده رو نزدیک خونشون سعی میکنه از یه جا و یه مسیر و نزدیک یه چاله ی خاص رد بشه و هزار سال هم بگذره این کارو ادامه میده. اگه چاله پر بشه یا چاله عوض بشه میره تو استرس و براش عجیبه. مثال زیاده. اینم توجه داشته باشید همه زندان هاشون باهم یکی نیست. یعنی تمام مثال های بالا برای یه نفر ممکنه رخ نده ولی در کل خط اصلی داستان اینه که دائم یه سری دستورات نانوشته ای هست که طرف طبق اونا عمل میکنه یا یه زندانی هست که طرف از اون خارج نمیشه. همه چی هر روز باید پیش بینی شده باشه. وقتی یه کم عوض میشه میره تو استرس و تا وقتی اوضاع دوباره مثل قبل نشه استرسی میمونه. بعد که تکراری شده یه آرامش خاصی به طرف دست میده و به خودش با غذا یا موبایل و یا هر فعالیت مزخرف معتاد کننده دیگه ای جایزه میده. یه نشونه ی دیگش هم اینه. مثلاً وقتی صحبت های دیگران رو گوش میدین طرف هدف های در دسترسی که یک، خیلی راحت بهشون میرسه و دو، خیلی تو زندگیش تاثیر گذاره رو "ول میکنه"، بعد تو حرفاش دائم هدف های علمی تخیلی میسازه و راجع بهشون "تِز میده". هی سبک و سنگین میکنه برای شنونده و خودش. تو حرفاش راه های رسیدن به اون هدف علمی تخیلی رو انتخاب یا رد میکنه. بعد چی میشه؟ تو ذهنش یه راه رو انتخاب میکنه. یکهو میبینه که برای شروع باید یه کارهایی رو انجام بده. مثلاً باید بره برای کار جایی مصاحبه بده. بعد این مصاحبه رفتن هی تو ذهنش بزرگ و بزرگ و بزرگ میشه. چه جور برم؟ کی برم؟ نکنه دلم نفخ کنه قار و قور کنه جلو یارو؟ نکنه یارو مسخرم کنه. نکنه یه سوالی کنه ندونم. نکنه سرم داد بزنه. نکنه بگه به درد نمیخورم. اصلاً نکنه یارو قبول کنه و استخدام شم!؟ انقدر خودشو به دیوار زندان میزنه تا خسته میشه. میبینه با این سوالات عظیم و بدون پاسخ نمیشه بهش رسید. یا مثلاً کفش پاشنه طلا یا سیبیل جادویی میخواد و اینارو نمیتونه تهیه کنه. بعد تو ذهنش میگه کامبیز جان، کبری جان! انقدر خودتو زجر نده. تو تلاش خودتو کردی. این هدف شدنی نیست. ببین کلی مشکل هست؟ بعد بیخیال میشه و دوباره اروم میشه. به قول tony robbins تو یه crazy eight گیر کرده. دوباره وقتی از زندانی بودن خسته میشه میگه نه من یه هدف رو انتخاب میکنم و بهش میرسم و زندگیم عوض میشه و چنین و چنان میشه. وقتی میاد تلاش رو آغاز کنه و به دیوار های comfort zone نزدیک بشه اون سوال ها میاد سراغش و بر میگرده داخل زندان و این عقب و جلو رفتن تا ابد ادامه داره. طرف چند دقیقه ورزش روزانه رو انجام نمیده بعد میگه میرم با دوستم باشگاه. هیچ وقت هم نمیره و اگر از چاقی مفرطِش خسته بشه و چند بار به زور بره، نهایتاً از زور خستگی از کار اومدن، ولش میکنه. یا مثلاً کار تو ایران پیدا نمیکنه. جای اینکه مهارتی رو که عاشقشه پیدا کنه و بره براش زحمت بکشه و "تَک" بشه یکهو میخواد بره تو کانادا میلیاردر بشه و یه مدت پول و وقتش رو تو این آژانس ها هدر میکنه بعد خسته میشه میشینه سر جاش. خیالتون راحت باشه این دفعه لازم نیست خدای نکرده تغییری رخ بده! اصلا نگران نباشید. اصلا به این فکر نکنید که چرا باید از این زندان بیرون بیاییم و زندگیمون رو عوض کنیم و آزاد زندگی کنیم. بالاخره زندگی میگذره بابا سخت نگیر. زندگی نا امیدانه ی بوگندوی استرسی نکبت درب و داغون و تنها و بی شوق و ذوق روزمره ای که هر روز از خودت متنفر باشی، چه عیبی داره مگه؟ هان چه عیبی داره؟ بی شور زندگی کن!