امروز یه حرکت تونی رابینزی زدم. داستان اون همکارم یادتونه که کارمندی میکنه؟ اومد یه سلام علیکی کنه منم رفتم تو کارش. گفتم آقا ی فلانی شما یه جمله بخوای بگی که تو زندگی به درد من بخوره چی میگی؟ یکم اولش متوجه نشد چی بگه. یعنی خیلی تو فاز این جمله بازی و modeling نبود. برگشت گفت که میبینی تو بازار خیلیا هستن که چند سال بیشتر کارمندی نکردن و زودی سرپا شدن و برای خودشون کار کردن و الان برای خودشون فروشگاه دار شدن. ولی اکثراً مشتری های صاحب کارشون رو کف رفتن یا با روشهایی که تو عرف بازار نامردی و بی معرفتی حساب میشه تونستن پیشرفت کنن. اونایی که درست و مردونه رفتن جلو خیلی تک و توک پیشرفت کردن. از این حرفا من چیزای زیادی گیرم اومد. اول اینکه تحلیل فوق حرفه ای تونی رابینزیم در مورد سوژه ی مطالعه دقیقاً درست بوده. یعنی این آقای دوست از اون لحظه ای که از خواب پا میشه دایم به گذشتش فکر میکنه و اینکه چرا جرأت نکرده مثل یه مرد وارد کار بشه و ترسیده و خودش رو نمیبخشه. دوم اون نکته اصلی حرفش که میدرخشه اینه. رمز اصلی موفقیت در بدبخت شدنه که واقعاً مثل چی کار میده و نابود کنندست. بدون شک هرکسی با این رمز صد در صد بدخت میشه اونم effortless. نمیدونم خودتون فهمیدین یا نه. رمز اینه. وقتی طرف کسی یا چیزی یا شرایطی رو جدای از خودش و اراده ی خودش تعیین کننده میدونه حتماً با موفقیت به مقام قهرمانی بدبختی میرسه. البته اینم فراموش نشه که بدبختی هم مثل تلخی کم و زیاد داره. بعضیا خوب تلاش میکنن و زودتر و بیشتر بدبخت میشن. بعضی ها هم تنبلی میکنن یا دانش لازم برای بدبخت شدن رو ندارن. اما نکته ی سوم نکته تکمیلیه این داستانه. اگر خوب به جملات این دوست ما توجه کنید میبینید که این بنده ی خدا برای اینکه نره تو I'm not enough که بسیار وحشتناکه و اصل ترس دو پا دارانه، یه limiting belief ای برای خودش پرورش داده که مبتنی بر واقعیته ولی تمام حقیقت نیست. حقیقت اینه که وقتی کسی کاری رو بخواد انجام بده و خواستش چیز بوداری نیست، هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه مانعش بشه. نه عمه کبری و نه شرایط بازار و سرمایه نداشتن و نه کچلی و نه بی وفایی طرف و نه هیچ چیز دیگه. با شور زندگی کن.