نمی دونم چرا داستان با ذهن انسان این کارو میکنه. دقیقاً مثل موقعی که بد سرما خوردی و میری یه پنه سیلین یک و هشتصد میزنی بعدش سر 5 دقیقه حالت خوب میشه. هورا! فقط جاش درد میکنه. اونم هورااااا آخ! کمتر کشوری هست تو دنیا که KFC توش شعبه نداشته باشه. آیا؟ یک انسان یه تصمیم گرفته و یه کسب و کاری راه انداخته که به این عظمته. تونی رابینز تو یکی از audiobook هاش تعریف میکرد که موسس KFC همون پیرمرد ریش پروفسوری که عکسش تو شعبه هاش هست، یه کارمند عادی بوده. وقتی که باز نشست میشه دولت آمریکا یه مستمری کمی بهش میداده ماهیانه. این آقا پیش خودش میگه که من با این مستمری بمیرم بهتره. با خودش تصمیم میگیره که بیاد و یه کاری کنه، یه درآمدی برای خودش ایجاد کنه. فکرش به این اینجا میرسه که من یه مرغ سوخاری یا جوجه ی خوش طعمی درست میکنم که سسش خاص خودمه. بیام این سس رو به رستوران ها پیشنهاد بدم. در ازاش یه درصدی سود بگیرم از فروشش. خلاصه شروع میکنه از شهر خودش میره این ور و اون ور پیشنهاد میده. نتیجه؟ همه رد میکنن. فحش میدن. میندازن بیرون! این آدم نا امید نمیشه تا نفر 1009 ام بالاخره قبول میکنه. شما چند بار برای یک هدف مهم تو زندگیتون نه شنیدین؟! 5 بار؟ 58 بار؟621 بار؟ این آدم 1009 بار "نه" شنیده تا موفق شده. ارزشش رو نداشته؟! من و تو reality رو میسازیم. بدون ذره ای شک. با شور زندگی کن.