وقتی معنای زندگی پیدا نمیشه، ما برای آروم شدن دنبال اسباب بازی ها و رفتارهایی میگردیم که اون حس تهی بودن رو برای ما پر کنه. مثلا طرف اوایل دنبال تعطیلی میگشت که بره شمال. بعد هر هفته پنج شنبه جمعه و شنبه رو میره. بعد از طولانی بودن راه تهران تا شمال خسته میشه، دنبال یه ویلا نزدیک تهران میگرده. بعد اون ویلا رو اجاره میکنه. بعد براش عادی میشه، اونوقت دنبال خریدن همچین ویلایی میگرده. بعد ویلا رو میخره، دنبال بزرگتر کردنشه و یا تعویضشه و یا تعمیرشه. ماشین 400 میلیونی میخره، بعد دنبال 1 میلیاردیه، بعد 3 میلیاردی. همینجور اسباب بازی های مختلف. بعد مسافرت اروپا، بعد دور دنیا، بعد مریخ، بعد دور کهکشان راه شیری. بعد بهش میگی آقا اینا فایده نداره و آروم نمیشی، اصلاً گوشش بدهکار نیست. معنای زندگی چیه واقعاً؟ مثلا برای یه دختر خانومی که تا 37 سالگی ازدواج نکرده، شما معنی زندگی رو چی تعریف میکنید؟ معنی زندگی خود ما چیه؟ احساس خوشبختی و معنی دار بودن زندگی، با دو متغیر تعیین میشه. اولی حس growth و دومی احساس contribution. اولی یعنی حس بهتر شدن و روی مسیر پیشرفت بودن. حالا این پیشرفت بسته به belief system طرف تعریف میشه. برای یکی مثل من خر پول ترترترتر شدن یعنی پیشرفت. برای یه monk کچل تر شدن، یعنی ببخشید معنویت بیشتر داشتن. حالا هر کسی یه جوره. احساس دوم یعنی چیزی به دنیا ارائه کردن، به دیگران دادن، به درد کسی خوردن. بیشترچیزی به دنیا اضافه کردن که به درد کسی بخوره. حالا دیگه شما هرچی تو این مایه ها contribution رو معنی کنید. وقتی یکی از این دو احساس می لنگه، شما "خود" را بکشی هم آروم نمیشی. حالا هر اسباببازی یا رفتاری یا رابطه ای که جور کنی بازم حس خوشبختی نداری. دایم اسباب بازی ها عوض میشن و هربار کمی distribution ولی متأسّفانه جز تسکین موقتی چیز دیگه ای نیست. با شور زندگی کن.