امروز بالاخره بعد سالها برنامه ریزی رفتم سراغ تمدید گواهینامه. چون دو روزی بود برای کاری سر کار نرفته بودم، فکرم این بود که زود برم پلیس به اضافه چند و بعد دکتر چشم و سریع بزنم تو گوشش تموم شه. خلاصه رفتیدم دفترشون و خیلی خوشحال مدارک رو تحویل دادم. همینجور مدارک چک شد و من حس عمیق خوشحالیم ادامه داشت تا اینکه یکهو سرکار علیه فرمودند این عکس گواهینامه قبلیه. باید بری عکس جدید بگیری. خلاصه گفتم ای بابا دیدی نشد. یکهو تمام دنیا دور سرم چرخید که یعنی کجا برم عکس بگیرم؟ نکنه عکسم خوب نشه؟ نکنه دیر شه؟ نکنه لباسم خوب نباشه.خلاصه خیلی تو این فکر بودم که عکسم بد نشه. زودی رفتم عکاسی و گفتم آقا یه عکس فوری میخوام . یه پسر جوونی بود. گفت آقا با تی شرت سفید که نمیشه. قبول نمیکنن. چون خود زمینه سفیده. خلاصه بدو رفتم خونه و یکی از بدترین و زشت ترین پیراهن هایی که داشتم رو برداشتم و بدو رفتم عکاسی. موقعی که داشتم پیراهن رو می پوشیدم تو اتاق عکس، خودم از ریخت و حالت صورتم روی این پیراهن داشتم بالا میاوردم. خلاصه آماده شدم و اون بنده ی خدا اومد عکس گرفت. هی میگفت آقا یکم انرژی بیشتر لطفا. آها! خوبه! تموم شد. یه نیم ساعتی رفتم و برگشتم تا عکس حاضر بشه. عکس ها رو که دیدم یه لحظه با چشمای خودم دیدم که واقعاً یه معجزه رخ داده! بله یه معجزه ی باور نکردنی! عکسم دقیقاً مثل کسی افتاده بود که همین یک ساعت پیش از حبس آزاد شده و کمی موهاش رو زده بغل و ریخته رو صورتش! یعنی برنده ی افتضاح ترین عکس سال. معجزه این بود که من با دیدن این عکس اصلاً عین خیالم نبود. وقتی هم که عکس هارو به سرکار علیه دادم گفتم اینم "عکس جدید و مزخرف"!. به سختی خودشو کنترل کرد نخنده ولی مشخص بود نمیتونه. آخه این چه عکسیه؟! ولی من بازم انگار رو ابرا بودم. انگار واقعاً طعم آزادی زیر زبونم بود. دیگه فکر نمیکردم با یه عکس بد چقدر زندگیم نابود میشه! یا نکنه لباسم تو عروسی خوب نباشه و پیش گلنوش ضایع بشم. حس میکردم من یه انسانم و ارزش ذاتی دارم. این چیزا میاد و میره. عکس گواهینامه شخصیت و منزلتم پیش دیگران رو تعیین نمیکنه. چقدر کیف میده یه پلیس به اضافه چند رو شاد کنیم؟ قبول دارین؟ با شور زندگی کن.