اعتراف میکنم که من سر کلاس خیلی به چرندیات گوش نمی کنم! شایدم گوش میکنم بعد تو تکرار هاش به چیزای دیگه گوش میکنم. به چیا؟ به pattern های استاد! به pattern های بدنش و صورتش نگاه میکنم. سعی میکنم برم تو دنیاش و بخونمش. یه استاد دکتری داریم که یه درس خاصی رو درس میده. کمی وزنش زیاده. یعنی مثل بقیه آقایون شکم زیبایی داره. البته نه اونقدر بزرگ و ناجور ولی حقیقت اینه که هست. من جلسه ی اول یه مثالی زدم گفتم استاد مثل کباب که برا ما میارن و همراهش مخلفات هست و بقیه ی داستان که یهو با خنده گفت "چون من چاقم مثال کباب رو زدی؟!" دقت کردین؟ با وجود اینکه من اصلاً و ابدا به چاقیش فکر نمی کردم. ولی اون بنده ی خدا چیزی رو که در درونش بود به من گفت! یه نشونه ی دیگه. جلسه ی بعد استاد میون حرفاش یهو زد تو اینکه "نمیدونم چرا انقدر ملت لاغر شدن جديدا. شدن عین مداد. من نمیدونم اخه اینا چطور دیگه زندگی میکنن!" برا من کاملاً مشخصه که یکی از درگیری های ذهن استاد با موضوع وزنشه و اینکه مثلاً چرا ورزش نمیکنه؟ بعد برای اینکه تو crazy eight میوفته و اذیت میشه برای خودش rationalize میکنه داستان وزنش رو. توجیه میکنه که فلان و بیسار و من بیگناهم. من از اینجور زندگی متنفرم. چون طعم زندگی آزاد رو با اشک های تونی رابینز تجربه کردم و الان دیگه جز طعم شور و هیجان و دیدن خوشحالی خودم و دیگران چیزی منو آروم نمیکنه. با شور زندگی کن.