به خاطر طبیعت شغلم (شلغم!) با مردم زیاد تماس دارم. البته بیشترشون مهندس هستن. یه روز پسر یکی از لبنياتیای محله اومده بود پیش من که چیزایی خرید کنه. طبق معمول من جدای از اینکه برای برداشتن کلاه این بنده خدا تو ذهنم نقشه می کشیدم، رفتم تو فکر اینکه یعنی این زندگیش چطوره؟ میشه تو این چند دقیقه حرف خوبی تو فکرش "جاساز" کنم؟ کمی فکر کردم و گفتم که راستی تو می دونی باید چیکار کنی؟ تو باید شغل پدرت رو عین یه مدیر از دور مدیریت کنی. اینطوری هم می تونی کار مهندسیت رو جلو ببری و هم از لحاظ مالی "آزادی". خلاصه حول و حوش این فکر چنتا میخ کوبیدم تو ذهنش. دیروز که اومده بود عین دکترای ارتوپدی "گچ مخش" رو باز کردم ببینم جوش خورده یا نه؟ جوش خورده بود! هوراااااا. سر حرف رو با یه حالت زیرپوستی باز کردم و گفت که رابطش رو با پدرش درست کرده و داره تو کارا بهش کمک میکنه. من از خدا خواسته، حرف رو ازش قاپیدم و اضافه کردم که ببین فسقلی! من خودم روزگاری که تو دانشگاه مهندسی می خوندم همیشه فکر می کردم کار مهندسی سخت ترین و با کلاس ترین و هوشمندانه ترین کاره. بعد که رفتم تو اون شرکت دکل IT ایران تازه فهمیدم خیر! مدیر یه مجموعه بودن خیلی از لحاظ کشش مغزی توان میخواد! خلاصه میخای قبلی رو که محکم کردم هیچ، تازه چنتا میخ طویله دیگه هم خدا خواست کوبیدم تو ذهنش که این belief جدیدی که تو ذهنش گذاشتم لق نشه و نیوفته. حالا شما تصور کنید که الان تو اون خانواده، رابطه ی این پدر و پسر چطور شده؟ چقدر زندگیشون شاید بهتر شده؟ جنگ و دعوا ها کم تر شده؟ غیر از اینه؟ آرامش خانوادشون بیشتر نشده؟ اونم فقط با یه belief جدید که تو ذهنش کاشته شده. همین. میدونی استاد جون من نمی خوام کسی منو دکتر صدا کنه. من اصلاً نمی خوام کسی منو بشناسه. می خوام اصلاً منو کارگر ساختمونی بدونن. وقتی میام اون خراب شده ای که تو توش خاله بازی میکنی. آرزوم اینه که فقط اگه بتونم دردی از خانواده ای کم بشه. زندگی هایی به آرامش برسه. اون صف جلوی دادگاه خانواده ی درب استخر جمع بشه (مثلاً پول جمع کنیم صندلی بخریم همه بتونن بشینن!) با شور زندگی کن.