یکی از کفتار های ایلومیناتی که نسبتاً کمی تا قسمتی شُهرَتَکی برای خودش به پا کرده، یه مثالی تو یکی از webinar ها می زد که من وقتی شنیدم گفتم اوه پسر! این خودشه! اصل نُکتَش این بود که مسایل و موضوعات رو باید از چندین جنبه دید. می گفت باید perspective داشت یا you should get altitude البته این getting altitude یه جور اصطلاح خودشه. به هر صورت. بعد، یه همچین مثالی زد. گفت: مثلاً کسی ممکنه بخواد بدونه فلان مکان که میگن یه کارخونست، چه جاییه؟ طرف پا میشه میره جلو درب ورودی و می بینه یه عده آدم میرن داخلش. پیش خودش میگه کارخونه جاییه که آدما میرن داخلش! یا ممکنه ببینه کلی ماشین میره داخلش پارک میشه. پیش خودش میگه کارخونه جاییه که توش ماشین پارک میکنن! بسیار شیک و پر مغز نه؟ کمر علم شکست! یا ممکنه بره داخل، از شیشه ی یکی از ساختمونا خط تولید رو نگاه کنه. ببینه مثلاً این کارخونه ی تولید فرغونه، یا مثلاً پوشک کودکه! اینم یه دید و برداشت از "کارخونه بودنه". درسته؟! ولی کدوماش درسته؟ جواب همشون! منتها هرچی از دید و زوایه های مختلف ترترترترترتری بهش نگاه کنه قطعاً بیشترترترترترتر میدونه کارخونه چیه. حالا من یه لحظه بعد از یک Aha Moment با حال گفتم: عجببببببببببب پس مشاور هم همینه کارش. مشکل طرف یا زندگیه طرف رو از "یک زاویه ای" نشون میده که اون Aha Moment براش پیش بیاد و از درد خلاص شه. البته اگه خود مشاور انقدر کشش داشته باشه و انقدر شعور داشته باشه که بتونه به یک موضوع از چند جنبه نگاه کنه، وگرنه اگه خودش تو زندگی و اضافه وزن و حرف مادرشوهرش و رژیمش و چروک پوستش مونده باشه، قطعاً کارخونه همون جاست که "آدما میرن خودشون رو توش پارک میکنن"! الان رفتم نودل بخرم. هوای بعد بارون رو تصور کنید. سر راه برگشتن سمت خونه دو تا وروجک داشتن می دویدن. هیچ کس تو پیاده رو نبود. یه شهر ارواح دقیقاً، اونم تو شب! وقتی دیدمشون سریع و بلند گفتم "اِیوَل!" . یکیشون بدون اینکه سرشو برگردونه گفت: "چاکریم!" به همین سادگی کاری کردم که رفتن "رو اَبرا" نه؟ من فکر نمیکنم تا چند دقیقه ای بیان رو زمین. اینه انسان بودن. همه با هم خوش حال با شور زندگی کن