پس زمینه پارالاکس

سَرِ پا

بیچارگی آموزیده
جولای 10, 2018
شاعرانه ای از یک دو پا
جولای 12, 2018

سَرِ پا


یه اصطلاحی تو شغل ماست به اسم "سَرِ پا". خیلی فلسفی نیست. ساده و روشنه. این اصطلاح رو به کسی میگن که بعد از یه مدتی که تو فروشگاهی استخدام شده و کارمندی میکنه یک روز از خواب بیدار میشه و میگه من میخوام برای "خودم" کار کنم. بعدش مقدمه چینی میکنه و از کارش درمیاد و میشه سَرِ پا. یعنی جایی نداره بشینه! باید سَرِ پا بره این ور و اونور، این فروشگاه و اون فروشگاه. پیش این دوست و اون دوست تا وقتی که قوی بشه جایی رو برای کسب و کارش اجاره کنه.
امروز مثل روزای دیگه مشغول کلاهبرداری بودم که یه دوستی رد شد و سلام و علیک کرد و گفت من دیگه سر پا شدم. هوای ما رو داشته باش. درست همین لحظه یکی از کارمندای فروشگاه مقابل که سن و سالی حدود شاید 48 سال داره کنار من بود و میخواست یه قیمتی از من بگیره. وقتی اون دوست ما رفت این آقای کارمند رویرو یکهو برگشت گفت، ای بابا اینا دو روز نیومده سَرِ پا شدن ما 20 ساله تو بازاریم ولی هنوز کارمندیم. اونجا بود دیدم "ترس" با زندگی یک انسان چه میکنه. یعنی طرف بعد 20 سال هنوز حسرت میخوره چرا اون ماه ها و سالهای اول دلشو به دریا نزده و سَرِ پا نشده، شاید تا الان یکی از دکل های بازار ما میشده. ولی الان با این سن و سال باید حرف بشنوه و چشم تحویل بده. البته درد چشم گفتن رو مردا بهتر درک میکنن که چقدر زجر آوره. حتماً اونم به سرش زده بوده که سَرِ پا بشه ولی هر بار که تصمیم میگرفته یه دنیا سوال و شک و ترس میومده سراغش. تا اینکه می بُریده و fear of unknown خیلی داستانای دیگه اونو میکشونده تو زندانش و نگه میداشته. ولی چه فایده؟ به قول تونی رابینز انسان برای احساس خوش بختی دو تا نیاز رو حتماً حتماً باید سیراب کنه. یکی growth یکی contribution. وگرنه هیچ چیزی، تکرار میکنم هیچ چیزی نمیتونه حس خوشبختی رو براش ایجاد کنه. الان این همکار ما growth رو صاف انداخته تو سطل آشغال. از من بشنوید من قسم میخورم از زندگیش متنفره.
اگه کارتون cars 3 رو دیده باشین بیه سکانسی داره که واقعاً نه سه کانس که 7 یا 8 کانس می ارزه. تو یه بگو مگویی بین مک کویین و کوچش یعنی کروز رامیرِز، یکهو مک کویین میگه که تو از ما نیستی. تو یه racer نیستی نمیفهمی من چی میگم. کروز حسابی میخوره تو پَرِش و از ماشین پیاده میشه(حالا ماشین از ماشین پیاده میشه هم خودش کلی فلسفیه!). خلاصه مک کویین هم باهاش میاد پایین و بعد اینکه کروز تعریف میکنه که بار اولی که میخواسته مسابقه بده چطور از ابهت ماشین های دیگه ترسیده و مسابقه رو ترک کرده، کروز از مک کویین میپرسه که تو بار اول که مسابقه دادی به چی فکر میکردی، چطور تمومش کردی؟ مک کویین میگه. نمیدونم. من اصلا به این فکر نکردم که نمیتونم. بعد این جمله کروز راز سالها زندانی بودنش رو میفهمه. بهتره خودتون ببینید.


با شور زندگی کن


0 0 votes
امتیازدهی به مقاله
Subscribe
خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments