وقتی ذهن ميخواد یه بلیف (belief) رو شکل بده، این ور و اون ور تجربیاتش رو میگرده تا اون بلیف رو به چنتا تجربه وصل کنه تا نیوفته. بعد به مرور زمان بهش تجربه های جدیدی که اون بلیف رو محکم تر نگه میدارن وصل میکنه. اینکارو دایم تکرار میکنه. وقتی تجربه ای مخالف بلیفی که شکل داده براش پیش میاد، تمام سعیش رو میکنه تا اون تجربه ی بدبخت رو یه جوری تعبیر و تفسیر کنه تا یه وقت بلیفش نیوفته زمین! اما وقتی تجربه به حد کافی شوک آور و ناگهانی و غیر قابل تفسیر باشه و یا اینکه از بس عجیب باشه ذهن دست و پاشو گم کنه، اون وقته که میشه بلیف سرطانی رو انداخت زمین. الان تو واگن مترو دارم میرم خونه. یه لحظه همزمان که داشتم گفتگوی Hans Zimmer رو نگاه میکردم تو گوشیم، چنتا خمیازه ی پشت سر هم اومد سراغم و بین اونا دوتاشون حیرت انگیز بودن. عین وقتی که تو سرمای زمستون بخار دهان تو هوا دیده میشه، به علت سردی باد کولر این واگنی توشم، یهو دیدم اوه اوه، این بخار زمستونی رو نگاه کن! انگار داری تو یخبندون بالای کوه، هااا میکنی! خیلی باحال بود. واقعاً حیرت انگیز بود. چیزی که فکرشم به عقل جن نمیاد که امکان پذیر بوده باشه. ولی اتفاق افتاد. ما چقدر چيزای فوقالعاده رو برای زندگیمون امکان ناپذیر میدونیم و قسم میخوریم که هیچوقت نمیشه، در حالی که همونا میتونه اتفاق بیوفته؟ با شور زندگی کن.